امروز طبق معمول خواسیم یه صبحونه کوفت کنیم، منو مامانم خیلی باهم رفیقیم و همو درک میکنیم، چون مامانم عقیدش اینه که بچه ها امانت خدان و باید ازشون خیلی مراقبت و محافظت کرد. هیچ وقت حاظر نیست که من دست به سیاه و سفید بزنم مگر اینکه دیگه واقعا حالش بد میشه و از خستگی دیگه طاقتش طاق میشه، حالا چرا من زیاد از جام تکون نمیخورم؟ چون کافیه یکاری بخام انچام بدم، بابام سریععععع شروع به تمسخرو تحقیر و قدر نشناسی، اینفدر میگه و میگه که من دیگه دستم به هیچ کاری نمیره، یبار خواسم غذا درست کنم همش مسخره و دعوا که این چیه سوخته بد مزه فلان چنان، حالا من اونموقعا سنی نداشتم تجربه های اولم بود ولی اون میخاست استعدادمو بسوزونه، اگر بخام از حرفایی که هرروز و هرشب بهمون میزنه بنویسم یه کتاب میشه. مطمنن بابام ادم سالمی نیست باید تیمارستان بستری میشد. چون اینقدر سادیسم داره که دلش میخات همیشه حالمونو خراب کنه انگارلذت میبره. ادامه داستان امروز که من و مامان نشسته بودیم و غذا کوفت میکردیم که بابام از راه رسید ، گفت چرا صدام نزدید؟ گفتیم خب صدات بزنیم میگی بدخوابم کنید گوشم زنگ میزنه و کلی دعوا میکنی، حالا بگو چی میخای درست کنیم برات؟ بابام گفت، هیجی بعدشم شروع به نعره که رها( اسم مستعارم) زنگ بزن به
بانک ، منم که بلد نیسم ، البته میتوسم زنگ بزنم ولی یکی سرم داد بزنه کلا هیچی بلد نیسم، این اخلاقمه که برای ادم بی ادب و بی اخلاق هیچ قدمی بر نمیدارم حتی اگر اون فرد بابام باشه. میخات منو بکشه ولی تا زمانی که اخلاقش درست نباشه من هیچ کاری براش نمیکنم، اره برای مامانمم جونمم میدم چون از هزار مورد یک مورد شاید بهم چیزی بگه و ازم بخات یکاری براش انجام بدم اونم بعدش کلی عذاب وجدان میگیرهولی بابای من از هزا ممنونم دوستان .......
ادامه مطلبما را در سایت ممنونم دوستان .... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ghamdel بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 13:34